ماجرای عکسی از مجروحیت نخاعی سردار حسین علایی
چون مهره های گردنم شکسته بود از گردن به پایین بدنم حرکت نمی کرد و احتمال قطع نخاع و فلج شدنم زیاد بود. تا وقتی در بیمارستان اهواز بودم هنوز خرمشهر آزاد نشده بود. بعد از چند روز من را با سایر مجروحان با هواپیمای «سی ۱۳۰» ارتش به یکی از بیمارستان های تهران منتقل کردند.
به گزارش سی وی نت سردار حسین علایی بنیانگذار نیروی دریایی سپاه و از فرماندهان ارشد دوران هشت سال دفاع مقدس در جلد نخست کتاب تاریخ شفاهی خود درباره آسیب دیدگی شدیدش درجریان عملیات بیت المقدس که ممکن این فرمانده را قطع نخاع کند می گوید: من با عده ای از نیروهای ستاد قرارگاه از جمله حسن نوربخش و محمود آبادی سوار ماشین شدیم و از کنار آب گرفتگی روی جاده اهواز – خرمشهر و از آنجا به سمت پادگان حمید رفتیم.
دیدیم عراقی ها دارند فرار می کنند. از آنجا به سمت جفیر رفتیم. ما از نیروهایمان خیلی جلو افتاده بودیم. نیروهای در حال فرار عراقی به محض آنکه ما را دیدند به سمت ما تیراندازی کردند. ما سریع برگشتیم؛ ولی به دلیل سرعت زیاد ماشین مان چپ کرد و از کنار جاده افتاد و واژگون شد و دو مهرۀ گردن من شکست و بیهوش شدم.
همراهانم که سالم مانده بودند من را به بیمارستانی در اهواز منتقل کردند و آنجا تحت درمان قرار گرفتم. ابوالحسن آل اسحاق از هم دانشکده ای های زمان تحصیلم در تبریز و برخی دیگر از بچه های صداوسیمای اهواز از جمله مرتضی نعمت زاده به عیادتم آمدند. چون مهره های گردنم شکسته بود از گردن به پایین بدنم حرکت نمی کرد و احتمال قطع نخاع و فلج شدنم زیاد بود.
تا وقتی در بیمارستان اهواز بودم هنوز خرمشهر آزاد نشده بود. بعد از چند روز من را با سایر مجروحان با هواپیمای «سی ۱۳۰» ارتش به یکی از بیمارستان های تهران منتقل کردند. در آنجا من را عمل کردند و با مفتول مهره های گردنم را ثابت و به هم وصل کردند. بعد از کمی بهبودی در مسیر درمان تدریجی قرار گرفتم که تا بعد از عملیات رمضان طول کشید.
در عملیات رمضان که بعد از بیت المقدس اجرا شد پسر عمویم حسن که بعد از اخذ دیپلم به عضویت سپاه درآمده و مدتی هم در بیت حضرت امام بود شهید شد. این در حالی بود که من در بیمارستان بودم. از شهادت او خیلی متأثر و غمگین شدم. هنوز هم در یادم هست و حالات و روحیات او را هیچگاه فراموش نمی کنم. جوانی رعنا زیبا و باصفا بود. خانواده از نظر خانوادگی نسبت به سایر اقوام ما مرفه تر بودند و حسن نیاز نداشت که به سپاه یا به جنگ بیاید؛ ولی انقلاب جاذبه دین و امام خمینی او را به وجد آورد و سبب شد که به همراه دو برادر دیگرش به جبهه بیایند. او خیلی زود و در سن ۲۰ سالگی شهید شد.
یکی از نگرانی های اصلی من همین بود؛ چون از گردن به پایین حس نداشتم و نمی توانستم بدنم را تکان بدهم. به تدریج سمت راست بدنم حس پیدا کرد؛ اما در سمت چپ بدنم مشکل حسی ادامه داشت. دست و پای چپم حس و تحرک نداشت و نسبت به دست و پای راستم لاغرتر شده بود این خیلی مصیبت بزرگی بود.
آرام آرام چشم هایم هم نیاز به عینک پیدا کرد ضربه ای که به سرم خورده بود روی بینایی ام تأثیر منفی گذاشت. در بیمارستان به فکر جانبازان عزیز قطع نخاعی می افتادم. در همان ایام با عمل جراحی فشار را از روی نخاع من برداشتند. بعد با فیزیوتراپی حس دست و پایم به مرور زمان برگشت. دکتر فرودی در بیمارستان تهران خیلی برایم زحمت کشید. داوود کریمی فرمانده سپاه تهران همچنین پسرعمویم محسن و برادرم رضا برای بهبودی ام خیلی تلاش کردند. زحمات و مهربانی آنها هیچ گاه از یادم نمی رود.
هنوز خوب نشده بودم که به جبهه برگشتم. هر کس که به منطقه عملیات می رفت و در صحنه نبرد و میدان جنگ قرار می گرفت برای انجام دادن تکلیف الهی احساس وظیفه می کرد. روحیه اش بالا می رفت و انگیزه اش بیشتر می شد. بعد از عملیات دوست داشتم که فرماندهی مستقل یک تیپ عملیاتی را عهده دار باشم؛ اما فرمانده سپاه تشخیص داده بود که من همچنان در همان سمت رئیس ستاد قرارگاه فعال باشم و این برای من تکلیف ایجاد می کرد. مدتی بعد قرارگاه نوح (ع) را برای به کارگیری یگان های سپاه در استان های جنوبی کشور تشکیل دادم و تا انتهای جنگ فرمانده آن قرارگاه بودم.
انتهای پیام