فرهنگ و هنر

دست‌نوشته‌های شهید «راز پلاک سوخته» را رقم زد

دست‌نوشته‌های شهید «راز پلاک سوخته» را رقم زد

سی وی نت/قم کتاب «راز پلاک سوخته» بر اساس دست نوشته‌های شهید مهدی طهماسبی است و راوی داستان کتاب، خود شهید می‌باشد. این کتاب ماجرای سفری است که شهید به سوریه داشته و تمام این سفر را در دفترچه‌ای ثبت می‌کرد.

شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی فرزند عبدالکریم در تاریخ ۱۴ آبان‌ماه ۱۳۶۲ در شهرستان اهواز از پدر و مادری مؤمن و متدین در خانواده‌ای ساده دیده به جهان گشود و دوران کودکی و نوجوانی‌اش را در شهر مسجدسلیمان گذراند، از همان ابتدا نامش را مهدی نهادند تا در آینده سربازی مخلص و فداکار برای امام مهدی(عج) باشد، در کودکی پدرش دائما در جبهه‌ها بود و با آنلاین و محبت مادری بزرگ شد و خودش هم دو اعزام به سوریه داشت که در دومین اعزامش به درجه شهادت نائل شد.  

از همان ابتدا وقتی وارد دبیرستان شد کمک به محرومان و مستعضفان را شروع کرد و با کاشت نهال در اطراف شهرستان مسجد سلیمان و برگزاری اردوهای تفریح، سیاحتی و زیارتی در نقاط شهرستان سعی می‌کرد به نوعی کمک‌رسانی به محرومان داشته باشد.

در سال ۱۳۸۰ وارد دانشگاه امام حسین(ع) اصفهان شد و بعد از اتمام دوره دانشگاه، جهت ادامه کار در سال ۱۳۸۴ به عنوان مربی در مرکز آموزش و تربیت پاسداری علویون قم، مشغول به خدمت شد و در سال ۱۳۸۵ ازدواج کرد که از این ازدواج دو فرزند به نام‌های امیر محمد و حسین به جا مانده است.

به گفته همسر شهید، پدر همسرش و شهید هر دو پاسدار بودند و با ما رفت و آمد خانوادگی داشتند و پدر مهدی دائما می‌گفت که باید عروس من شوی. تا اینکه در سال ۱۳۸۵ در خلال این رفت و آمدهای خانوادگی ازدواج صورت گرفت، نماز اول وقت، انجام واجبات و احترام زیادی که به پدر و مادر خود از ویژگی‌های بارز وی بود و همیشه دست‌بوس پدر و مادر خود بود و پدر مادر همسر خود را همانند پدر و مادر خود می‌دانست.

رفتار شهید در خانه بسیار نیکو بود و بعد از غذا خوردن به پاس احترام به زحمات همسر خود دست وی را می‌بوسید و رابطه عاطفی خاصی با فرزندانش داشت و هنگام نماز خواندن، از رکعت اول تا آخر فرزندش بر روی شانه‌های او آویزان بود و همواره به همسر خود میٰ‌گفت: «دوست دارم بچه‌ام به نماز و تأثیری که در اخلاق وی می‌گذارد پی ببرد و نسب به نمازگزار حسن ظن داشته باشد.»

شهید شاعری گمنام بود، مداحی می‌کرد، اما دلش نمی‌خواست که شعرهایش به نام خودش سروده شود، بارها به او گفته شد که برای چاپ یک کتاب اشعار آیینی اقدام کند، اما او دلش می‌خواست که شعرهایش دلی و صرفا برای اهل بیت(ع) باشد.

شهید به ذکر گفتن علاقه زیادی داشت، به طوری که حتی در مراسم خواستگاری هم ذکر می‌گفت و برای اینکه دائم‌الذکر شود شب‌ها بر سجاده‌اش گریه می‌کرد و به خداوند التماس می‌کرد، وی هر کجا مزار شهید گمنام و یا امامزاده‌ای می‌دید و حتی گریه بچه ۶ ماهه را هم می‌دید، گریه می‌کرد.

وی مربی نمونه تخریب بود که به گفته دوستانش چهار مطلب را سرلوحه کار خود قرار داده بود و دیگران هم همواره به آن توصیه می‌کرد: نماز، شوق به شهادت، دل نبستن به دنیا و ترک گناه و در ابتدای همه کلاس‌هایش می‌گفت باید انجام این سه کار را رعایت کنید نماز اول وقت، احترام پدر و مادر و پهلوان بودن و درنهایت همیشه توصیه به لبخند زدن می‌کرد و می‌گفت: این ساده‌ترین کاری است که می‌توانی برای همسر و مادرتان انجام دهید.

شهید همیشه سعی می‌کرد تا جایی که بتواند به دیگران کمک کند، اگر در پادگان کسی بود که به کمک مالی نیاز داشت به صورت قرض‌الحسنه پول قرض می‌داد که به گفته خود شهید خیلی‌ها پول وی را پس ندادند، ماه رمضان که فرا می‌رسید شهید، به آشنایان و دوستان خبر می‌داد که خمس و زکاتشان را به وی دهند تا سبد کالا تهیه کند تا به نیازمندان یاری رساند، حتی اگر در خانه خودش هم مواد خوراکی نبود با این حال به فقرا کمک می‌کرد.

قبل از اعزام به سوریه، شهید به وداع با حضرت معصومه(س) می‌رود، هنگامی که می‌خواهد برگردد در راه زنی را می‌بینید که با اصرار به او می‌گوید: «جوراب بخرید من پول ندارم بچه‌ام را به بیمارستان ببرم» شهید هم همان لحظه به عابربانک می‌رود و پول نقد به آن زن می‌دهد و جوراب می‌خرد و دوباره همان جوراب‌ها را به او پس می‌دهد آن زن هم برای او دعا می‌کند و شهید به همسر خود می‌گوید: «فکر کنم دعاهای این زن مستجاب بشود و من شهید بشوم» و همانطور هم شد.

شهید مهدی طهماسبی همیشه با وضو بود و نماز شبش ترک نمی شد. می گفت پهلوان کسی است که اعضاء و جوارح خود را کنترل کند به زبان نامحرم نگاه نکند. آخر هر روز حسابرسی اعمال داشت. قبل از خواب اعمالی که در روز انجام میداد را محاسبه می‌کرد. «الحمدلله» برای کارهای خوب و مورد رضای خدا و برای کارهایی که ذره ای مورد رضایت خدا نبود «استغفار» می کرد.

پدر شهید در یکی از شیرین‌ترین خاطراتش می‌گوید: «وقتی که شهید می‌خواست به سوریه برود دائما می‌گفت: “دوستان من در سوریه تنها هستند باید به یاری آن‌ها بروم”، ولی من مخالف رفتن وی به سوریه بودم چرا که وی همسر داشت و صاحب دو فرزند بود، اما شهید بر این باور بود که با نرفتن وی هر روز ۵ شهید به آن‌ها اضافه می‌شود و بچه‌های مسلمان در آن‌جا آب و غذا ندارند و ما باید برای آب و غذا ببریم و خیلی اصرار داشت که برای سری دوم برود، اما من مخالف بودم تا اینکه با اصرارهای وی راضی شدم، بعد از شهادت، شهید به خواب من آمد گفت: «پدر نظرت چیست که من شهید شدم» من در جواب وی گفتم: «من افتخار می‌کنم که توانستی مدال افتخار شهادت را بر گردن خانواده ما آویزان کنی.»

در تاریخ ۱۳ خرداد ۱۳۹۵ ماموریت دومش به سوریه آغاز شد، دو روز بعد یعنی در تاریخ ۱۵ خرداد، حدود ساعت ۲ بعد از ظهر، زنگ تلفن خانه به صدا در آمد پدر شهید گوشی را برداشت و همسر شهید گفت: «پدر، دوستان مهدی می‌گویند که او شهید شده است؛ پدر به سمت قم حرکت کرد و به گفته پدر در حین مسیر خیلی از دوستان زنگ می‌زدند و می‌پرسیدند که آیا این خبر واقعی است یا خیر، اما پدر جوابی نمی‌داد، پدر شهید که به قم رسید خیلی از همسایگان به او تسلیت گفتند که پدر در آنجا فهمید این قضیه راست است و مهدی شهید شده است و سه شنبه، پیکر سوخته وی را به جمکران آوردند و بعد مراسم باشکوهی، بعد از دعای توسل، شهید را به خاک سپردند.»

یکی از همرزمان شهید طهماسبی برای پدرش اینگونه تعریف می‌کند: «روز شهادتش، مهدی طهماسبی زیاد از شهادت حرف می‌زد و دائما می‌گفت من امروز شهید می‌شوم، و من به او می‌گفتم این حرف را نزن روحیه بچه‌ها ضعیف می‌شود، ولی وی از موضع خود پایین نمی‌آمد و می‌گفت به من الهام شده است، چند روز بعد شهید را برای انجام ماموریتی به اطراف منطقه فرستادیم جایی که عباس دانشگر مشغول خدمت بود و می‌خواست که به مرخصی برود، از همین‌رو برای اینکه عباس دانشگر بتواند از مرخصی خود استفاده کند، مهدی طهماسبی را برای کمک به آن منطقه فرستادیم، اما چندی بعد اطلاع دادند که ماشین یکی از نیروهای آنجا را زده‌اند و دو تا از جوانان عراقی و یک جوان ایرانی به شهادت رسیدند، قبل از شهادت‌شان آن‌ها از ما درخواست کپسول اطفاء حریق کردند که ما اصلا چنین چیزی در منطقه نداشتیم، از همین رو به آن‌ها بی‌سیم زدم که با برکت خاموش کنید که در اینجا برکت به معنای خاک است، اما دیگر جوانان سوخته بودند، دقیقا چهار روز بعد از این واقعه عباس دانشگر هم با اصابت موشک شهید شد و بازوی من هم توسط گلوله آسیب دید.»

مهم‌ترین وصیت شهید تبعیت از ولایت فقیه است، مردم را به ولایت فقیه دعوت می‌کند، و به اطاعت از رهبری تاکید می‌کند و خوهران را به حجاب توصیه می‌کند و در بخشی از وصیت خود این چنین آمده: «امثال ما می‌رویم که کسی چادر از سر شما نکشند و احترام به چادر را به عنوان حجاب برتر داشته باشید.»

 کتاب «راز پلاک سوخته» بر اساس دست نوشته‌های شهید مهدی طهماسبی در قالب داستان و در ۱۲ فصل نوشته شده است. راوی داستان کتاب، خود شهید است و ماجرای سفری که شهید به سوریه داشت و تمام اتفاقات این سفر را در دفترچه‌ای ثبت می‌کرد، به‌صورت روایت داستانی به قلم علی ابراهیمی به رشته تحریر در آمده است.

در اعزام دومش که ۱۳۹۵/۰۳/۱۳ بود بعد از گذشت سه روز این پاسدار جان‌برکف در تاریخ یکشنبه ۱۶ خردادماه سال ۱۳۹۵ مقارن با ۲۹ شعبان المعظم سال ۱۴۳۷ هجری قمری در روستای القراصی از توابع حومه جنوبی شهر حلب سوریه حوالی ساعت ۱۰ صبح مورد اصابت موشک کرنت قرار گرفته و شربت شهادت را در سن ۳۳ سالگی نوشید و نام خود را در دفتر شهدای مدافعان حرم به ثبت رساند و با پیکری سوخته به دیدار مولا و سرورش حضرت سیدالشهدا(ع) شتافت.

عاقبت پیکر مطهر ایشان بنا بر وصیت خودشان در استان قم در گلزار شهدای علی بن جعفر(ع) در قطعه ۲۲ مدافعان حرم به خاک سپرده شد و به آرزوی دیرینه‌اش رسید.

انتهای پیام

دکمه بازگشت به بالا