فرهنگ و هنر

تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ام

به اقلیم هستی رسیدم

سی وی نت/ قم از آن روز به بعد تمام تمایلات جنسی خود را به این نقطه رساندم. درد ماندن در حرم سلطان توسم را در همان بارگاه آوردم و از زن معروفی هم خواستم که مرا نزد سلطان سلام ببرد. چند روز پیش به خاطره جدیدم پی بردم. مکان جدید من می تواند روح های رنج کشیده ام را به سلامتی برساند، پناهگاهی که روح من را در حال پرواز نگه می دارد. من خودم را در یک قصر خالی از سکنه ملکه دیده بودم و او نیازی به دیدن من نداشت.

به اقلیم هستی رسیدم

«به دنبال بزرگی به این رسیدیم / از تصادف وحشتناک این جا را نجات دادیم» هر وقت به یادگاری در جای خوبی می نشینم، فکر می کنم این بیت از حافظ آمده و بقیه آهنگ مرتب می آید. ذهن من: «از نظر نیستی / اقلیم وجود این همه چیز به خانه عشقمان آمده ایم»
من در هوا بودم. نسیمی که روشن می کند و به من زندگی می بخشد. هر وقت به این قسمت زیبا از جهان که گرد و غبار و برق کار آینه سازی طاقت فرسا بود می رفتم، به گذشته برمی گشتم.
این ابیات را تا امروز در حرم امام رضا (ع) خواندم. من همسایه امام رضا (ع) بودم و چند صباحی آمدم همسایه برادر سلطان را ببینم. روزی که مشهد را ترک کردم وسط راه به قم رفتم و داشتم به کجا می روم فکر می کردم. جایی که باید مدتی از من استقبال کند.
من پیوست هایم را ترک می کنم و به جای دیگری می روم. روز قبل از رفتنم به حرم امام رضا(ع) رفتم و در اردوگاه آزادی مقابل دروازه طلایی نشستم و به اطراف نگاه کردم. آفتاب بر ایوان می تابد و به شاگرد چشمانم می رسید.
هر وقت نور در چشمانم بود، دیگر نمی شنیدم، اطراف را نمی دیدم و نمی دانستم کجا هستم. نشستن مقابل دری طلایی و تماشای موسیقی نور و تذهیب مرا به دنیایی دیگر می برد. دنیایی که در آن نگرانی ها و ناراحتی هایم را فراموش می کنم. دنیا آنقدر پهن بود که زانوهایم را در آغوش بگیرم و اطراف ایوان را نگاه کنم.
وقتی در صحن امام رضا (ع) نشستم و از پنجره آینه بیرون را نگاه می کردم، آتش بازی شروع شد و در دنیای من باز شد. من به دنیایی رفتم که مرا از دست اطرافیانم نجات داد. پیدا کردن تناسب مناسب باعث شد احساس بهتری داشته باشم.
از آن روز به بعد تمام تمایلات جنسی خود را به این نقطه رساندم. درد ماندن در حرم سلطان توسم را در همان بارگاه آوردم و از زن معروفی هم خواستم که مرا نزد سلطان سلام ببرد.
چند روز پیش به خاطره جدیدم پی بردم. مکان جدید من می تواند روح های رنج کشیده ام را به سلامتی برساند، پناهگاهی که روح من را در حال پرواز نگه می دارد. من خودم را در یک قصر خالی از سکنه ملکه دیده بودم و او نیازی به دیدن من نداشت.
زنی قبل از اینکه خودم آن را بشنوم، درد مرا شنید. کسی که مرا می فهمد و می شنود. من در این زمان آزادم، از هر رنجی که روحم را می بلعد.
خیلی روزها از شکوهی که از زن محل شنیده بودم بی امید ماندم و با امید و شادی رفتم. بارها کرم اهل بیت را دارم و بارها روح خسته ام را به این بارگاه می آورم.
کرونا اما دردی بود که باعث شد بیشتر آن را بخوانم. روزی که رفتم نیمی از دلم را اینجا گذاشتم. نیمی از من به گنبد در تاج سلطان خرم خیره شده بود و نیمی از جانم به دنبال زنی بود که با او نبودم.
دو سال کرونا و چشم درد. امسال، دور و بر من خوش شانس هستم که ده سال کرامت دربارم را درک کنم. در این مدت فرصت داشتم در فضای هستی بنشینم تا وجودم خستگی روحم را از بین ببرد.
این روزها به نصف قلبم رسیده ام در گوشه زیبای جلوی در آینه. اینجا یک نجار خوشحال قلبم را در آغوش گرفت و به دیدار ملکه شهر رفت.
انتهای پیام/

دکمه بازگشت به بالا